مينا، رفيق جادههاي من، اين روزها هر كسي را كه ميبينم از مهر خسته است، از مهر ميترسد، از دوست داشتن. خودخواه شدهايم رفيق. خودخواه شدهايم. ديوار ميچينيم دور تا دور خودمان، به دوربين مداربسته مسلحش ميكنيم. تك تير انداز ميچينيم توي چهار گوشهاش. مهر كه خودخواهي را تاب نميآورد… مهر، ميم ه ر، من، مينشينم روي جدول خانهي پاكدلها و حدس ميزنم كه تو از كدام سمت كوچه آفتابي خواهي شد.
توي عكسهاي سه سال پيشمان، يك عكس هست از مبل خالي، توي كادر يك مبل چهارخانهي ريز زرشكي هست با ديوار پشت سرش. ديوار، كاغذ ديواري طرح آجر دارد. فقط همين، يك مبل و ديوار پشت سرش. توي عكس قبل و بعد، تو هستي مينا، با تيشرت زرد و سويشرت راه راه. نشستهاي روي همان مبل. سرت را انداختهاي پايين. لايد يك جايي بلند شدهاي كه بروي چاي بريزي كه من از مبل خالي عكس گرفتهام. يادم هست كه شكلات داشتيم براي خودمون، از آن ماركي كه هميشه فراموشم ميشود و در نهايت هر بار مجبور ميشود توي سوپر، با دستم طول وعرض بسته شكلات را نشانشان دهم… يك سري از عكسها فقط براي دل خود است مينا. اين فقط خود آدم است كه از ميان پنجاه، شصتتا عكس، چند ثانيهاي روي عكس مبل خالي مكث ميكند.
فكر كنم تو و دوست پسرم هر دو ساخت يك كارخانه باشيد. هردو آمادهي جنگيدن، آمادهي پس گرفتن سهم از دست رفته، آمادهي بيشتر خواستن. و من بيش از پيش احساس ميكنم خاليم و چيزي براي دادن ندارم